نفسنفس، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

نفس من و بابا حسین

روز عید قربان و نذر من و بابایی

سلام گندم مامان..خوبی عشق من....................قربونت برم الهی این ماه ماه 4 هست که میخوام تلاش کنم واسه ی اومدنت.................. گل من 4 شنبه عید قربان بود من و بابایی داشتیم ناهار میخوردیم و بابایی اخبار میدید.ی هووووووووووو توی اخبار آدمایی رو دیدیم که هر کدووم عید قربان ی نذری داشتن و بهش رسیده بودن و گوسفند قربانی کرده بودن....و بیشتریهاشونم برده بودن توی آسایشگاه های مختلف............... منم ی دفعه دلم گرفت و به بابایی گفتم:منم اگه تا سال دیگه نی نی داشتم و صحیح و سالم بود ی گوسفند نذر کنیم.................... و ببریم توی محله های که واقعا به کمک احتیاج دارن... بابایی هم با کمال میل پذیرفت و گفت نذر قشنگیه.و حتما همین کار...
27 مهر 1392

این ماه هم نیومدی...................

سلام وروجکم خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟امروز خیلی ناراحتم آخه مامانی پس شما کی میخواهی دل بکنی بیایی توی دلم.. الان بابایی خوابه و بی خبر از حال من ...... نمیدونی مامان چه قدر دلم برات تنگه...چه قدر دلم میخواست این ماه میومدی تا خبر اومدنتو روز سالگرد ازدواجمون به بابایی بدم ولی نشد......... میدونم جات پیش خدا خوبه ولی مامان من تنهام.......من به بودنت نیاز دارم .امروز مریض شدم دلم میخواست تو اومده بودی توی دلم .اما نشد.....سر ناهار خوردن بغض داشتم سنگین.به بابایی گفتم این ماه هم فرشتمون نیومده هنوز داره با دوستاش بازی میکنه................بابایی گفت مییاد.............. گلم خیلی تنهام به تو احتیاج دارم.زندگی ام بدون تو بی معناست.بغض دارم سنگین........
23 مهر 1392

دلم از بعضی آدم ها گرفته

سلام فرشته ی کوچولوی مامان....؟خوبی نفسم؟؟؟؟میدونم که جات پیش خدا خیلی خوبه............................. دل مامان برات ی ذره شده..................... ببخش که ی مدت نیومدم که از اتفاق های این چند روز برات بگم................آخه دوست ندارم توی وب لاگت حرف های نا امید کننده بزنم...................اما از اونجایی که بهت قول دادم از وقتی این وب لاگ رو برات درست میکنم تموم اتفاق های خوب و بد رو برات بنویسم ..امرورزم که یکم بیشتر از روزای دیگه فرصت کردم اومدم این جا تا باهات دردل کنم...................... گل مامان این ماه ماه 3 بود که واسه ی اومدنت دست به تلاش زدیم.........خیلی دلم میخواست این ماه میومودی توی دلم تا روز سالگرد عقدمون تو را به ب...
22 مهر 1392

فرشته ی خاله فریده اومد

سلام عشق مامان...خوبی؟؟؟؟؟ چکار میکنی مامانی؟؟؟؟منم خوبم اما دلم خیلی واسه دیدنت لحظه شماری میکنه............. جیگر مامان ی 5 ماهی هست که ی فرشته جدید تو جمع ماست که من خیلی دوستش دارم خیلی خشکلو کوچولو و دوست داشتنی...خدا یکی از نازترین فرشته هاشو داده به خاله فریده .. منم میخوام توی این وبلاگ تولد آوا کوچولو رو که منو عمو حسین خیلیییییییییییییییییییییییییییییی دوستش داریمو بهش تبریک بگیم........ ایشالاه که همیشه صحیح و سالم پیش خاله فریده و عمو آرش باشه و سایه ی اونا هم همیشه بالای سرش............. آوا قربون اسمت برم خاله خیلی دوستت دارم..تولدت مبارک......................... دعا کن فرشته منم زود بیاد پیشم.........................
13 مهر 1392

زن عمونسیم و سیاوش کوچولو

سلام گل مامان ببخشید که چند روز دیر اومدم سراغت..... آخه خونه نبودم..خونه مامان جان مهری بودیم....ولی من دلم خیلی برای شما تنگ شده بود اما مطمئن بودم که جات پیش خدا خوبه خوبه............ نفسم زن عمو نسیم و سیاوش  ی 4 ماهی هست از انگلیس اومدن ایران ...الالنم دیگه آخرای سفرشونه که باید برگردن...واسه همین این دو روز با زن عمو زهرا و خواهرش و اینا مهمان مامان جان مهری بودیم...دلم برای زن عمو تنگ میشه آخه بهترین کسی هست که توی خونواده ی بابایی میتونستم بهش اعتماد کنم..........کاش ی روز بشه که برگردن........................... 2 شب اونجا بودیم خوب بود........ دلم خیلی برای سیاوش تنگ میشه آخه خیلی مهربونه و با ادب........... همش به من...
12 مهر 1392

روزهای کودکی...............

سلام مامان گلم خوبی خشکلم......چی کار میکنی...گلم امروز داشتم تمیزکاری میکردم بابایی از کار اومد کمکم کرد بخار شو ی کشید..بعد نشست توی اتاق خواب که خستگی در کنه...که یدفعه دیدم داره فکر میکنه: گفتم چیه به چی فکر میکنی..؟؟؟؟گفت به این اتاق گفتم چرا؟گفت که وسایل خودمونا جمع کنیم و ببریم تو اون اتاق کوچکه این اتاق بزرگه مال نی نی مون بشه......گفتم من که هنوز نی نی نیاوردم گفت میاری...منم چشام پر آب شد کاش توی دلم بودی..مامان من میخوام تموم خوشبختی هامونو بدیم به تو.تو فقط بیا دنیا مال تو.تو مال من... منم گفتم پرده اتاق و چی کار کنیم گفت میبریم تو اون اتاق میخوام اینجا ی پرده خشکل براش بزارم.تازشم گفت خودم براش صندلی غذا با صندلی ماشین میخرم....
8 مهر 1392

دوباره مینویسم

سلام گل مامان...خوبی قشنگم....؟؟؟دوباره جمعه شد و مامانی دل تنگ تو..... عشقم از وقتی این وبلاگ رو برات درست کردم دلم میخواد همش برات بنویسم...میخوام بزرگ بشی خودت بخونی...خودت ادامش بدی.....و بدونی مامانی از 3 ماهه که تصمیم گرفتم شما بیایی چه قدر واسه اومدنت بی قراری میکنم...از خدا زورکی نمیخوام ایشالاه هر موقع خودش صلاح دونست فرشته ی منم بهم هدیه میده.... عشق مامان میدونم که الان داری به حرفام گوش میدی مامانی فقط با تو دردل میکنم....میدونم الان گوشت با منه..گلم مامانت خیلی تنهاست...بابایی هم خسته...همش نمیتونه در اختیار مامان باشه الان خوابه... شما بیا یا اومدنت با هم حرف بزنیم منم جمعه ها تنها نباشم...بیا مامانی باهات دردل دارم... ...
8 مهر 1392

چند تا نصیحت............

جو جوی مامان.کنجد مامان....عشقم من همیشه از نصیحت کردن بدم میومد دوست داشتم همه چیز و خودم تجربه کنم  ولی همیشه حرمت بزرگ ترهامو حفظ کردم دلم میخواد شما هم همینطوری باشی نه مثل من بهتر از من خوب خوب که بهت افتخار کنم.........مامان گلم من همیشه روی پا های خودم بودم  دوست داشتم مستقل باشم با اینکه بابا جان به خیلی چیزا مقید بود اما شرایط من همیشه خوب بود و اونا زیاد اهل نصیحت و بهانه گیری نبودن.... مامان دوست دارم این چند جمله رو بخونی و اگه دوست داشتی بهش گوش بدی......................... هیچ وقت این دو جمله را نگو.. 1.ازت متنفرم          2.دیگه نمیخوام ببینمت هیچ وقت با این دو...
7 مهر 1392

من از خدا دور شده ام.....................خدایا دلم برات تنگ شده.....................

.   خدای من... نه آنقدر پاکم که کمکم کنی و نه آنقدر بدم که رهایم کنی........... میان این دو گمم! هم خود را و هم تو را آزار میدهم... هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی.......... آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی "هیچ"یعنی"پوچ"! خدایم هیچ وقت رهایم نکن..............   سلام نمیدونم چرا یک دفعه دلم خواست بنویسم برای خدا....برای او که چند وقتی است از حالم خبر دارد و من از او بی خبرم...........برای او که همیشه هوامو داشته و من نداشتم ....... امروز دلم برای خدایم تنگ شده...... برای او که همیشه ازش میخواهم و خواسته ام نه یکی نه......فراوان خواستمو هیچ گاه د...
7 مهر 1392

کوچ لحظه ها

این روزها دچار سرگیجه ام تلخ تر از تلخ................. زود می رنجم.انگار گمشده ام!حتی گاهی می ترسم چه اعتراف بدی..... شاید لحظه کوچ به من نزدیک شده . دلم هوای سردی غربت دارد ...
7 مهر 1392